مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پیامبرٍ کوچک من.

هوالمبین... مبین، سیاره ی کهکشانِ دلم. یه لحظه های اجتناب ناپذیری که شاید تعدادشون به شمارش انگشتای دست هم نرسه ، هست تو زندگی ادم...این ادمی که میگم شامل منِ مادر هم میشه....که همه چیز دست به دست هم میدن و منِ مادر رو به یه درجه ای میرسونه که باید خودم رو کنترل کنم...وگرنه با یه تلنگر ؛ هرچند کوچیک....حتی به کوچیکیه ریختن باقی مانده ی لیوان آبت روی سرامیک و آب بازی شادِ تو...ولی بشکنه و حرکتی رو انجام بدم که دلِ مادرانه ام تا مدتها با یاد اوریش بلرزه...این حرکت میتونه یه نَــــــــــــــکُــــــــــــــن! ِ بلند و بالا و محکم باشه!.... ولی گاهی همین "نکن های " بی موقع همچین چشمای شادِ جگرگوشه ات رو پر از غ...
23 دی 1391

لقمه های خوشبختی و سه فنجان چای!

یا لاحول ولاقوه الا بالله.... این روزهای تعطیل و صبحانه های سه نفره...را عاشقم تره و مَنیر (کره و پنیر)خوردن تو و لقمه های کوچکت...  لقمه های لوله ای که میپیچم و سرش را به سفیدی خامه اغشته میکنی و ببلوده (تولده) را میخوانی... این ذوق تو برای چایی خوردن.. و آهنگ دایی دایی خواندنت.... و ریختن ِ سه فنجان چای ! شکرپاش نارنجی که عاشقش هستی و تو مسئول ریختن دِدَر (شکر) برای ما! این شیرین کاریهای تو وقتِ صبحانه ی روزِ تعطیل برای مامانی و باباجی ...تمام عمرمان را میسازد...باور کن! اَدَ (عسل) هایی که به اصرار بابایی میخوری و مرباهایی که با انگشت دانه هایش را برمیداری... لحظه ی سیر شدنت و لقمه ی اخرت مهمانِ دهان ما...
23 دی 1391

ترش و تند...

پسر کوچولوی عزیزم من فدای تمـــــام حس چشایی ات... مزه ی ترش رو درست از یکسالگی به بعد شناختی!...ترشیِ لیمو ترش و...جمع شدن صورتت و حرکت بانمکی که انجام میدادی..همگی باعث شد تا تُــــرچه (ترشه) تو ذهن فعالت حک بشه... تشخیص ترشی ِ بجایت برایمان هربار تازه است..اینکه تنها یه تستِ کوچولو ،از ترشیِ پرتقال برش خورده یا لواشک باز شده یا انار دون شده خبرمان میکرد و بلافاصله میگفتی : تُــرچه! و در نیمه ی نوزده ماهگی تُند رو درک کردی ...با چیپس فلفلیِ تُند...و آدامس نعنایی و...ادای تند را عاشقم وقتی میگویی: تُـندّه! این استفاده ی درست به هنگامت از این دو حس؛ تحسین برانگیزه....اینکه از این دو کلمه برای شیرینی یا شوری یا تلخی&nbs...
23 دی 1391

دلم خواست...

دلم خواست بیام بگم بهت چقدر آقـــــــــا و فهیمی!... همینکه همیشه میذاری بینی فسقل نخودی ات رو تمیز کنم وساکت تا اخرش وایمیستی! همینکه کافیه بگم این چیز داغه...از هشت ماهگی تا امروز محــــــــــــــال ممکن ..دست بزنی! همینکه درباره ی شومینه شیطنت نمیکنی و خودت هرچند روز یبار با تاکید میگی آتیش داغه! همینکه هیچ وقت با دکتر بردن و دارو دادنت مشکلی نداشتم! همینکه هیچ وقت با خواب شبت مشکل جدی نداشتم! همینکه هیچ وقت تو مهمونی ها اذیتم نکردی...غریبی و وابستگی! همینکه اینقدر همراهی که همچنان فعال و اکتیوم اونم با تو! همینکه با حمام و آب و دستشویی میونه ات عالیه! همینکه همیشه با کلاه و دستکش و جوراب و ...کنار اومدی و مامان رو برای ...
22 دی 1391

" دَ دَ دَ "

فقط باید مــــــــــادرِ مبین باشی تا بدانی " دَ دَ دَ "در پایان هجده ماهگی یعنی چه! و این جمله ی عمیق را در پایان نوزده ماهگی کمی واضح تر بشنوی! که نتیجه اش میشود..." دَ نَ دَن " ! منتظریم تا این جمله ی گرانقدر و عالی مقام واضح تر شود........................... من به خود میبالم..برای مادرِ تو بودن...اینکه مالِ منـــــــــی! شکر خالقِ مبین.
21 دی 1391

بیستِ بیستِ ماه!

یا ماشاالله... تــــــو را آنــــقدر می خــــواهم که از تــــوان حرفــــــهایــــم بیــــــرون است....تمام واژه های عاشقانه را صف میکنم باز دلم آرام نمیشود...فقط ساده میگویم: دوستت دارم مبین عزیز دلِ مامان....جونم فدات پسرم. بیستم هر ماه...گویی وعده ی دیدار دارم...باز با تو و چشمانت مثل آن روزِ بیستِ مقدس! بیست دی ماه...بیست ماهه شدی...مبارکت باشد. خــــــدا دلم به خدایی ات گرم است..توکلت علی الله.   ...
20 دی 1391

مهمونِ خونه ی ما...

هوالمبین... اگر اومدید خونه ی ما و یه کوچولوی بامزه ی ١٩ ماهه بهتون گفت مَمَنتی ...ترجمه ی معادلش میشه...سیب زمینی! اگر مهمون ما شدید و یه کوچولوی ١٩ ماهه با صدای ظریفش بهتون گفت با بو بَ ...مطمئن باشید ازتون بادکنک میخواد! اگر خونه ی ما بودید و کوچولوی ١٩ ماهه ازتون درخواست دَن دین دی یا دَن دَ نی کرد...خودتون باید تشخیص بدید نارنگی میخواد یا صندلی! اگر میزبانتون یه کوچولوی ١٩ ماهه بود با موهای طلایی و ازتون درخواست دیتاب کرد...براش کتاب بخونید! اگر این کوچولوی ١٩ ماهه بهتون گفت دَسب ...حتما یا چسب میخواد یا برچسب های عروسکی دیده! اگه کوچولوی 19 ماهه بهتون یه چیزی نشون داد و گفت دی دید دا ....خوب دقت کنید ستاره رو...
20 دی 1391

مسافر کوچک...

هوالرزاق... اولین بار مشهد بود....درست در هفده ماهگی ات....سوار تاکسی که شدیم...بلند سلام کردی..انقدر واضح که راننده را داد...علیک سلام اقـــــــــا.... و این رابطه ی خوش تاکسی و مسافر برای تو تکرار شد... تنهایی...گاه استقلال می اورد...و این تنهایی هر روزه ی ما...گاها منجر به طیِّ مسیرهای کوتاه به بهانه های مختلف میشود ... اینکه تو هر از گاهی میشوی کوچکترین مسافرِ تاکسی! بعد از سوار شدن و سلام کردن:  ماما بول!.. بده آ آ... کرایه ها را خودت مستقیم به دست راننده میرسانی و زود ممنونی روانه ی خود میکنی و.....تشکرهایشان...که ستایش دست های مهربانت و فهم شیرین و بجایت است هرکدام به نحوی...لبخندت را پررنگ تر و تو را مصمم تر برای تاک...
20 دی 1391

آىنه ..آینه

یا لاحول ولاقوه الا بالله... میگویی: آینه..آینه  این روزهای نوزده ماهگی...استقلالِ کودکی ات به کمد لباس هم کشیده شد....انتخاب میکنی...سرخم میکنی و پا پیش می اوری...کلاه سر خود میگذاری و ...طالب کفشی! این بین...برایت فرقی ندارد...خواسته ات...لباس بابا باشد...یا جوراب پای من! کلاه آبی نوزادی باشد یا کلاه پشمی پدر...کفش سایز ٤١ یا ٠-٣ ماه...بخواهی باید برسی..واین مهم است. گاه برای رضایت من..به طرح و نقشش نگاهی می اندازی و با زیرکی کودکانه ات میگویی: بــَــــه جوجه...بــَـــه آبی...بــَــــــه بابایی!و...گاه خود تلاش میکنی برای پوشیدن...سر داخل بلوز میبری و صدایم میکنی...جوراب را تا نصفه ی راه میپوشی...کلاه ها را ماهرانه! شلوار...
17 دی 1391