پیامبرٍ کوچک من.
هوالمبین... مبین، سیاره ی کهکشانِ دلم. یه لحظه های اجتناب ناپذیری که شاید تعدادشون به شمارش انگشتای دست هم نرسه ، هست تو زندگی ادم...این ادمی که میگم شامل منِ مادر هم میشه....که همه چیز دست به دست هم میدن و منِ مادر رو به یه درجه ای میرسونه که باید خودم رو کنترل کنم...وگرنه با یه تلنگر ؛ هرچند کوچیک....حتی به کوچیکیه ریختن باقی مانده ی لیوان آبت روی سرامیک و آب بازی شادِ تو...ولی بشکنه و حرکتی رو انجام بدم که دلِ مادرانه ام تا مدتها با یاد اوریش بلرزه...این حرکت میتونه یه نَــــــــــــــکُــــــــــــــن! ِ بلند و بالا و محکم باشه!.... ولی گاهی همین "نکن های " بی موقع همچین چشمای شادِ جگرگوشه ات رو پر از غ...